داستانی کوتاه اما شنیدنی و خواندی که آموزه هایی را در این داستان می آموزید این از کتاب کاشکی هنوز مدرسه می رفتیم به قلم قدسی قاضی نور می باشد.
قسمتی از داستان:
صدای سرپرست را شنیدم که می گفت:چه می گفتی؟خوب دل داده بودی قلوه گرفته بودی. پسرک آرام گفت:چیزی نمی گفتم،آشنای قدیمی بود.
سرپرست گفت:بر سرکارت،پول نمی گیری که با آشناهای قدیمی درد دل کنی.پسرک برگشت و توی صورتم نگاه کرد.مثل بچه آهو نگاه می کرد.........قسمتی از داستان است می توانید کامل آن را در ادامه مطلب بخوانید
داستانی کوتاه اما شنیدنی و خواندی که آموزه هایی را در این داستان می آموزید این از کتاب کاشکی هنوز مدرسه می رفتیم به قلم قدسی قاضی نور می باشد.
قسمتی از داستان:
وقتی به مدرسه رسیدم،توی دفتر لوله ی عجیبی بود.گویا روز قبل،بعد از زنگ آخر اصغر شیشه یکی از کلاس ها را شکسته بود و پدرش را به مدرسه خواسته بودند.....ادامه مطلب