درمنطقه مسیرحجازبه شام،سرزمینی بودبه نام مدین که مردم آن عرب زبان بودند.زندگی آنان ازراه تجارت وبازرگانی می گذشت وچون درمسیرراه تجاری بودند،درآمدشان ازهمین طریق بودوباکالاوپول واجناس بازرگانی سروکارداشتندوفریب شیطان آنان رابه کم فروشی وتقلب ودستکاری درپیمانه ووزنه های سنجش واداشته بود.آن هاازنظراعتقادی نیزدچاربت پرستی بودندوبادین توحید،بیگانه.خداوند، برطبق سنت خویش برای هدایت بشر،حضرت شعیب رابرای دعوت آنان به صلاح دست کشیدن ازشرک وستم اقتصادی وظلم درحق دیگران مبعوث کرد.
قرآن کریم می فرماید:
شعیب رابه سوی قوم مدین فرستادیم.به آنان گفت:ای قوم من!خدارابپرستید،شماجزاومعبودی ندارید.ازکیل هاو وزنه هانکاهید................در ادامه مطلب
در روز گار خیلی دور امپراطور بد جنسی به نام «کاز کو»بر سرزمین بزرگی فرمانروایی می کرد.او با روستاییان بد رفتاری می کرد.بر سر کار کنان و مستخدم های قصر فریاد می زد و معاون های خود را بی دلیل شکنجه می کرد.یک روز صبح هنگامی که از خواب بیدار شد،هوس کرد یک ویلای تابستانی خیلی بزرگ به نام «کاز کوتوپیا»روی روستایی که کمی آن طرف تر از قصر خود قرار داشت،بسازد.او دستور داد تا ماکت ویلای تابستانی را آما ده کنند.سپس«پاشا»،کد خدای آن روستا را به قصر دعوت کردتا ماکت کاز کوتوپیا را ببیند.وقتی پاشا به قصر رسید،کاز کو گفت:«فقط کافیه دهانم را باز کنم،اونوقت روستای کوچولوی شما...پر!»پاشا به امپراطورالتماس کرد که نظر خود را عوض کند.او پرسید:«پس ما کجا زندگی کنیم؟»امپراطور پاسخ داد:«ام م.....نمی دونم.به من ربطی نداره،من هیچ اهمیتی نمی دم.»و پاشا را بیرون کرد.از آن طرف«ایز ما»،معاون کاز کو که به تازگی اخراج شده بود،می خواست انتقام خود را از امپراتور بگیرد.پس تصمیم گرفت کاز کو را باز هر بکشد.او در آزمایشگاهی که در زیر قصر وجود داشت،زهرکشنده ای ساخت.اما«کرانک»دستیار ایز ما که کمی خنگ بود،اشتباهی زهر عصاره ی لاما رابه جای زهر کشنده،در لیوان کاز کو ریخت.کازکو آن را نوشید.گوشهایش درازشد وپوستش تبدیل به پوست لاماشد. سم هم در آورد. او تبدیل به یک لاما شده بود.ایزما دستور داد:«محکم بکوب توکله اش واز شهربندازش بیرون وکار راتمام کن.»کرانک هم همین کار را کرد کرانک هم همین کار را کرد،ولی نه دقیقا... .او امپراطور را در یک گونی انداخت و آن را به یک آبراه پرتاب کرد.اما کرانک احساس گناه کرد و گونی را از آب بیرون کشید.او نمی دانست با امپراطور درون کیسه چه کند که ناگهان سکندری خورد و از پله ها به پایین افتاد. گونی از دستش رها شد و درون یک گاری افتاد.آن گاری مال پاشا بود.پاشا متوجه نشده بود که گونی درون گاری افتاده،و به راه خود ادامه داد.کرانک دید که پاشا از شهر بیرون رفت.ایزما اگر این موضوع را می فهمید اصلا خوشحال نمی شد.وقتی پاشا با خانه رسید،گونی را پیدا و آن را باز کرد.کاز کو فریاد زد:«دستت رو بکش.من کجا هستم،اوه.صبر کن.
داستانی کوتاه اما شنیدنی و خواندی که آموزه هایی را در این داستان می آموزید این از کتاب کاشکی هنوز مدرسه می رفتیم به قلم قدسی قاضی نور می باشد.
قسمتی از داستان:
یکهو چشمش به من افتاد و حرفش را برید.
کم آنچه را که باید بفهمم فهمیدم.بابای بیچاره ام هیچوقت زندگی نکرد.بعد از چند روز از مدرسه در آمدم.یعنی دیگر نمی شد که بروم اما همیشه از دور می ایستم و بچه ها را که به مدرسه می روند تماشا می کنم.کاشکی هنور هم مدرسه می رفتم،آقا ناظم گوشم را می کشید و آقا معلم جریمه ام می کرد.همیشه دلم می خواهد جلو بروم و با بچه ها و آقا معلم حرف بزنم اما رویم نمی شود.داستان را به طور کامل در ادامه مطلب می توانید ببینید.
در این متنی که برای شما بینندگان عزیز پست شده است برای شما داستان دوست خدا یعنی ابراهیم(ع) و نمرود را به تصویر کشیده ایم که فایل برای دانلود کتاب هم درحال آماده سازی می باشد که در روزی مشخص عرضه خواهد شد اما در این داستان پیامبر ابراهیم و جنگ وی با نمرود نقل شده است و همچنین نام پدر و تمامی مشخصات حضرت ابراهیم در این متن آورده شده است.
قسمتی از داستان:حضرت ابراهیم را در جلوه بزرگان شهر احضار کردند.از او پرسیدند:«آیا تو بت ها را شکسته ای و به خدایان ما توهین کرده ای حضرت فرمودند:«خیر این کار،کار بت بزرگ است.»نمرود گفت:«بت ها که قادر به حرکت نیستند
داستانی کوتاه اما شنیدنی و خواندی که آموزه هایی را در این داستان می آموزید این از کتاب کاشکی هنوز مدرسه می رفتیم به قلم قدسی قاضی نور می باشد.
قسمتی از داستان:
صدای سرپرست را شنیدم که می گفت:چه می گفتی؟خوب دل داده بودی قلوه گرفته بودی. پسرک آرام گفت:چیزی نمی گفتم،آشنای قدیمی بود.
سرپرست گفت:بر سرکارت،پول نمی گیری که با آشناهای قدیمی درد دل کنی.پسرک برگشت و توی صورتم نگاه کرد.مثل بچه آهو نگاه می کرد.........قسمتی از داستان است می توانید کامل آن را در ادامه مطلب بخوانید
روزی بهلول پیش خلیفه«هارون الرشید»نشسته بود،جمع زیادی ازبزرگان خدمت خلیفه بودند،طبق معمول،خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد.در این هنگام صدای شیعه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.خلیفه به مسخره به بهلول گفت:
برو بین این حیوان چه می گوید،گویا با تو کار دارد.
بهلول رفت وبرگشت وگفت:این حیوان می گوید:مرد حسابی حیف از تو نیست با این خرها نشسته ای.زودتر از این مجلس بیرون برو.ممکن است که خریت آن ها در تو اثر کند.
الاغ عمرش را به خلیفه داد
بهلول روزی پای پیاده بر جاده ای می گذشت کاروان خلیفه (هارون الرشید)با جلال وشکوه آشکار شد.خلیفه خواست،با او شوخی کند.
گفت:موجب حیرات است که تو را پیاده می بینم!پس الاغت کو؟بهلول گفت:همین امروز عمرش را داد به شما.
ارزش هارون الرشید از نظر بهلول
روزی هارون الرشید به اتفاق بهلول به حمام رفت.
خلیفه از بهلول پرسید:«اگر من غلام بودم چه قدر ارزش داشتم؟
بهلول گفت:«50 دینار»
هارون برآشفته گفت:«دیوانه،لنگی که به خود بسته ام فقط 50 دینار می ارزد.
بهلول گفت:«من هم فقط لنگ را قیمت کردم وگرنه خلیفه که ارزشی ندارد.
شکار هارون الرشید
روزی هارون الرشید وجمعی از درباریان به شکار رفته بودند.بهلول نیز با آن ها بود.آهویی در شکار گاه ظاهر شد.خلیفه،تیری به سوی آهو افکند ولی تیرش به خطا رفت و آهوگریخت.
بهلول فریاد زد:احسنت.خلیفه بر آشفت گفت:مرا مسخره می کنی؟
بهلول گفت:احسنت من برای آهو بود نه برای خلیفه.
گول زدن داروغه
داروغه بغداد در میان جمعی مدعی شد که تاکنون هیچ کس نتوانسته او را گول بزند.بهلول هم که در آن جا حضور داشت.
به داروغه گفت:گول زدن تو بسیار آسان است ولی به زحمتش نمی ارزد.
داروغه گفت:چون از عهده بر نمی آیی چنین می گویی.
بهلول گفت:افسوس که اینک کار مهمی دارم وگرنه به تو ثابت می کردم.
داروغه لبخندی زده گفت:برو و پس از آن که کارت را انجام دادی بر گرد و ادعای خودت را ثابت کن.
بهلول گفت:پس همین جا منتظر بمان تا بر گردم،و رفت.یکی دو ساعتی داروغه منتظر ماند اما از بهلول خبری نشد و آنگاه داروغه دریافت که چه آسان از یک دیوانه گول خورده است.