عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : یک شنبه 19 آبان 1392
بازدید : 207
نویسنده : جهان پسند

بسم الرحمن الرحیم

 

الاغ تنها

 

الاغی تنها در روستایی پیش پیرمرد و پیرزنی زندگی می کرد الاغ های اطراف از او می ترسیدند زیرا اخلاق درستی نداشت و کم حرف می زد زمانی که حرف هم می زد ابرو هایش را به طرف بالا می کشید و چشمانش برق خاصی پیدا می کرد و صدایش کلفت می شد به گونه ای که هر کس آن را می شنید از ترس فرار چه عرض کنم نزذیکش هم نمی آیدو به خاطر همین تنهای،تنها بود و هیچ وقت با کسی به درستی هم صحبت نمی شد و از بوی گند پهن هایی که به بدنش چسپیده بود حتی کسی نزدیک او هم نمی آمد چه پرست در چشمان آبگوشتی و نقلیش نگاه کند از دیگر ویژگی های این الاغ،جدی بودنش بود.می گویند:یک روز این الاغ که بچه بود در مجلسی حضور داشت که در آن مجلس رفیق پدر این نر الاغ،با زبان بجه به او گفت:عزیزم دالی چه کال می کنی؟چند سالته؟این پسرک نره غول که هر چه دربارش بگم کمه جواب داره:مثل خر حرف نزن تو که الاغی.مانند شیر مثل من  حرف بزن.اما من کی هستم که دارم این داستان ها را برای شما می گویم داستان جالبی من برادر زاده این الاغم که این داستان ها را از پدرم که برادر این الاغ باشد به خاطر سپردرم.در روستا ما مدرسه الاغ ها نیست پس به آن روستا می روم تا با زندگی با عمویم در آنجا مشغول به تحصیل نیز باشم.حال نمی دانم با آن خان عموم از دست این اخلاق بدش به کدام دره فرار کنم.

قسمت اول:آشنایی

دوستان چشمتان روز بد نبیند که من الاغ چه بدی ها که در مقابل این خر نچشیدم شاعر می گوید:

خران گر کسی تو هین کند............به بود خر بمیرد آن نبیند.

این داستان ادامه دارد.........



:: موضوعات مرتبط: ادبیات , داستان های کودکانه , ,
:: برچسب‌ها: الاغ تنها ,
تاریخ : پنج شنبه 16 آبان 1392
بازدید : 393
نویسنده : جهان پسند

روزی روزگاری دردهکده ای،آسیابانی زندگی می کردکه یک الاغ داشت.این الاغ سال های سال،روزتاشب بارهای سنگین راجابه جاکرده بود.وقتی که اوخیلی پیرشدودیگرقادربه کارکردن نبود،اربابش ازبه اوخودداری کردوگفت:ماغذای اضافی برای یک الاغ به دردنخورنداریم.حالاهرجاکه دلت می خواهدبرو،واورابیرون کرد.الاغ هم به جای ماندن وازگرسنگی مردن دهکده ی قدیمی اش راترک کرد.الاغ همان طورکه بی هدف قدم برمی داشت فکرکرد،پیرشدن خیلی غم انگیزه،دراین موقع اوسگ پیری رادیدکه کنارجاده درازکشیده وخیلی خسته به نظرمی آمد،الاغ پرسید:مشکلی برای شماپیش آمده رفیق؟سگ جواب داد:راستش قدیم ها منو سلطان شکار دهکده صدا می زدن،اما الآن آنقدر پیر شده ام که دیگر نمی توانم شکار کنم بنابراین وقتی اربابم دهان بدون دندان بدون دندان منو دید،بیرون کرد.............................................ادامه مطلب

 

 

ادامه مطلب



:: موضوعات مرتبط: ادبیات , داستان های کودکانه , ,
:: برچسب‌ها: داستان الاغ باهوش ودزدان ترسو ,

وبسایت کتابخانه مجازی 92-93

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 160
بازدید دیروز : 15
بازدید هفته : 181
بازدید ماه : 181
بازدید کل : 6842
تعداد مطالب : 532
تعداد نظرات : 31
تعداد آنلاین : 1

RSS

Powered By
loxblog.Com