مجموعه " چنين کنند حکايت " را با حکايتي شنيدني از گنجينه گرانقدر ادب فارسي آغاز مي کنيم
آورده اند که: ![darvish](http://www.persianpaintings.com/azarmakin/images/darvish.jpg)
در روزگاران دور ، بازرگانی بود که روغن ، خرید و فروش می کرد . همسایه این بازرگان ، یک درویش فقیر و ساده بود . آن درویش ، هیچ کار و حرفه ای و در نتیجه هیچ درآمدی نداشت ، ولی در صداقت و شرافت و خوش قلبی ، زبانزد خاص و عام بود . بازرگان که خیلی ثروتمند بود و به صداقت و پاکی همسایه اش خیلی اعتقاد داشت ، همیشه به درویش کمک می کرد . بازرگان در هر معامله ای که سودی می برد ، مقداری روغن برای درویش می فرستاد . درویش که به ساده زیستن عادت کرده بود ، همیشه مقدار کمی از آن روغن را مصرف می کرد و بقیه آن را در یک کوزه بزرگ ، ذخیره می کرد . وقتی که کوزه پر شد ، با خود گفت : من به این همه روغن احتیاجی ندارم . بهتر است که این روغن ها را به کسی بدهم که به آن بیشتر از من محتاج است . ولی هیچ کدام از همسایه ها به روغن احتیاجی ندارند . پس این روغن ها را کجا ببرم ؟ به چه کسی بدهم ؟
درویش کم کم نظرش را عوض کرد و با خودش فکر کرد و گفت : " اگر یک کوزه روغن را به کسی هدیه دهم بي فايده است . روغن خیلی زود مصرف می شود . علاوه بر این ، ولخرجی و دست و دلبازی کسی انجام می دهد که یک کاری یا درآمد مشخصی داشته باشد . مگر من چه چیز از بقیه کم دارم ؟ چرا نباید ازدواج کنم و بچه داشته باشم ؟ بهتر است که این کوزه روغن را بفروشم و با پول آن دست به کاری بزنم و درآمد مشخصی داشته باشم . بنابراین می توانم هر روز به دیگران کمک کنم . خوب ! بگذار ببینم چقدر روغن در کوزه است ؟ فرض کنیم 15 کیلو ، چقدر ارزش دارد ؟ فرض کنیم 200 روپیه ارزش داشته باشد خوب ، اگر این کوزه روغن را بفروشم ، با پیسه آن می توانم 5 تا میش بخرم . الان فصل تابستان است و پوست تربوز و برگ کاهو به وفور یافت می شود . علاوه براین ، مزارع پر از علف است و می توانم میش ها را برای چرا به آنجا ببرم . اگر ظرف شش ماه هر میش دو تا بچه بیاورد ، در آن صورت پانزده گوسفند خواهم داشت . مقداری علف نيز برای زمستان آنها خشک می کنم . شش ماه بعد ، گوسفندانم بره های بیشتری به دنیا می آورند ، فرض کنیم هرکدام یک بره به دنیا بیاورد ، در این صورت 20 گوسفند خواهم داشت . گوسفندانم را یکی دو سالی نگه میدارم و سپس تعداد آنها به اندازه یک گله می شود و بعد از آن شیر و ماست و پنیر و مسکه و خامه و پشم و کود گوسفندانم را می فروشم . راست می گویند که گوسفند حیوان مفیدی است . بعد از آن ، خانه ای با تمام تجهیزات می خرم و مثل آدم های ثروتمند مشهور می شوم و می توانم با یک دختر از خانواده نجیب ازدواج کنم.
چند ماه بعد از ازدواج ، خداوند به ما یک اولاد می دهد . هیچ فرقی نمی کند که دختر باشد یا پسر / مهم تربیت صحیح بچه هاست . من نهایت سعی خود را به کار مي بندم تا بچه هایم را به خوبی تربیت کنم . وقتی پیرتر شدم و احساس کردم که دیگر نمی توانم به همه کارها رسیدگی کنم یک چوپان و یک خدمتکار استخدام می کنم تا از گوسفندها نگهداری کند ، به آنها غذا بدهد ، شیر آنها را بدوشد و کارهای خانه را انجام دهد . بچه هایم در این سنین ، خیلی شیطان و شوخ هستند . وقتی بچه ام شش ساله شد ، ممکن است خیلی شوخی کند و گوسفندهایم را زخمی کند و به آنها صدمه بزند . حتی ممکن است بخواهد که بر پشت گوسفندی سوار شود . البته بچه ام هنوز نمی داند که گوسفند حیوانی نیست که بتوان بر پشت آن سوار شد . وقتی بچه ام دست به چنین کاری زد ، خدمتکار باید با نرمی و مهربانی به او بفهماند که نباید بر پشت گوسفند سوار شد ، ولی ممکن است که خدمتکار از این کار بچه ام عصبانی شود و او را لت و کوب کند . هرچند که بچه نباید بر پشت گوسفند سوار شود ، ولی دوست ندارم که ببینم بچه ام غمگین و ناراحت است . اگر روزی خدمتکار بخواهد دست روی بچه من بلند کند با همین چوب دست محکم بر فرق سرش می زنم.
درویش ساده دل که در رؤیاهای خودش گم شده بود و داشت به چطور تنبیه کردن خدمتکارش فکر می کرد ، چوب دست را بلند کرد و محکم روی کوزه روغن زد . کوزه شکست و همه روغنها روی سر و صورت و لباسهای درویش ریخت . در همان لحظه ، درویش خیالباف از رؤیای خودش بیرون آمد و فهمید که تفاوت بزرگی بین حقیقت و رؤیا و افکار پوچ وجود دارد.
درویش ، خدا را شکر کرد و با خودش گفت : " چه خوب شد که به جای خدمتکار ، کوزه روغن را تنبیه کردم ، وگرنه اگر با این شدت بر سر خدمتکار می زدم تا آخر عمر ، سر و کارم با دادگاه و قاضی و زندان بود.
) حکايتي از کليله و دمنه با نام درويش خيالباف)
:: موضوعات مرتبط:
ادبیات ,
داستان های ماندگار ,
,
:: برچسبها:
کلیه و دمنه ,
داستان های کلیه و دمنه ,
حکایت های کلیه و دمنه ,
حکایت هایی از حیوانات ,
داستان های شنیدنی ,
داستان های زیبا ,
داستان های قدیمی ,