داستان حضرت نوح(ع)


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : چهار شنبه 27 آذر 1392
بازدید : 203
نویسنده : جهان پسند

به نام خدا

همه مردم کافر شده بودند وبه جای خداوند یکتا،بتهایی ازسنگ وچوب را می پرستیدند.در میان بت ها دو بت یغوث ویعوق از همه محبوب تر بودند.آن ها یغوث را آفریننده زمین ویعوق را آفریننده آسمان می دانستند.ظلمت وتباهی جهان را فرا گرفته بود ودیگر،اثری از عدالت وجود نداشت . چنین زمانی،خداوند،نوح را به پیامبری برگزید وبه او فرمان داد که مردم را به پرستش خدای یگانه دعوت کندواز بت پرستی باز دارد.

نوح به میان مردم رفت و گفت:«ای مردم!من پیامبر خدا هستم و از جانب او فرمان دارم که شما را به پرستش خداوند یکتا دعوت کنم.از پرستیدن این بتهای ناتوان دست بردارید و به خدای یگانه ایمان آورید.»ولی کافران جواب او را این گونه دادند:«ای نوح!تو انسانی شبیه به ما هستی و تفاوتی با ما نداری،چرا به دروغ خودرا پیامبر خدامی نامی؟ما خدایان خود را رها نمی کنیم،زیرا آنها را می بینیم. چرا خدایی را که دیده نمی شود بپرستیم؟»

گناه،دل کافران را سیاهکرده بود و آنها دیگر سخن حق را نمی فهمیدند.نوح نه صدو پنجاه سال مردم را به سوی خداوند دعوت کرد،ولی در تمام این سال ها فقط هفتاد نفر،بت پرستی را رها کرده و به او ایمان آوردند.

کافران حتی تحمل دیدن نوح وشنیدن صدای او را نداشتند.هر جا نوح را می دیدند،دستهای خود را در گوشهایشان فرو می بردند و چشم هایشان را می بستند تا او را ندیده و صدای او را نشنوند.آنها به فرزندان خود،این گونه سفارش می کردند:«ای فرزندان ما!مراقب باشید و از نزدیک شدن به نوح خودداری کنید،زیرا او به خدایان ما بی احترامی می کند و ما را به پرستش خدایی غیر از یعوق و یغوث دعوت می کند.یادتان باشد،هیچگاه به سخنان او گوش ندهید و از او دوری کنید.»

سالها پی در پی می گذشت و نوح هرچه می خواست به مردم نزدیک شود و با آنهاصحبت کند،نمی توانست،زیرا مردم از او دوری می کردند.نوح هر چه تلاش می کرد،کسی از کافران ایمان نمی آورد،حتی دیگر جواب دعو تهای او را با سنگ وچوپ می دادند.هر گاه او برای دعوت مردم،به سرزمینی می رفت،آن قدر او را می زدند تا بیهوش می گردید. فرزندانش می آمدند، او را برده ومداوا می کر دنداما او ،دوباره برای دعوت،عازم سرزمین دیگری می شد.

 روزی نوح،که دیگر از ایمان آوردن مردم ناامید شده بود،به آنان چنین گفت:«ای مردم!به خداوند ایمان بیاورید و از پرستش بت ها توبه کنید،زیرا خداوند بسیار مهربان است و شما را خواهد بخشید وگرنه عذاب الهی شما را نابود خواهد کرد.»ولی کافران او را،این گونه پاسخ گفتند:«ای نوح!تو سالهاست که به ما،عذاب الهی را وعده می دهی.اگر راست می گویی،یک بار آن عذاب را به ما نشان ده.»

سر انجام نوح خسته و دلشکسته از ایمان آوردن کافران،دست به دعا برداشت:«خداوندا! من شبانه روز،این قوم را به پرستش تو دعوت می کنم،ولی آنها دست هایشان را در گوش خود می کنند تا صدای مرا نشنوندو چشم های خود را می بندند تا مرا نبینند.خدایا!بر این قوم عذاب نازل کن و همه کافران را نابود ساز.زیرا آنها ایمان نخواهند آورد و تمام فرزندانی که از این قوم،متولذ گردند،کافر خواهند بود.

سر انجام زمان عذاب الهی نزدیک شد.خداوند به نوح دستور داد تا کش تی بزرگی بسازد و از تمام حیوا نات ،یک جفت نر و ماد آماده کند.و به محض این که آب از تنور جوشیده وبالا آمد ،جملگی،سوار کشتی شوند که عذاب خداوند،تمام کا فران را هلاک خواهد کرد.

نوح بی درنگ شروع به ساختن کشتی کرد.ولی کافران او را مسخره می کردند و می گفتند:«ای نوح !کشتی ات را در کدام دریا می اندازی؟شاید دریا را هم درست می کنی!» نوح در جواب آنها می گفت:«به زودی عذاب خداوند فرا می رسد و آب،همه دنیا را فرا می گیرد و همه شما غرق خواهید شد.»

حتی کنعان پسر بزرگ نوح،به او ایمان نیاورده بود و با کافران همدست شده و پدرش را مسخره می کرد.

به محض تمام شدن کشتی،نوح شروع به جمع آوری حیوانات کرد و از تمام حیوانات یک جفت نر وماده،جمع آوری نموده وداخل کشتی برد.

سر انجام،روزی پس از نماز عصر،آب از تنور خانه نوح جوشیده و بالا آمد.نوح دانست که زمان عذاب خداوند فرارسیده است،اهل خانواده و پیروان خویش را خبر کرد و همگی به جز کنعان،پسرش سوار کشتی شدند.ابرهای سیاه تمام آسمان را فرا گرفت،صدای رعد و برق در تمام جهان پیچید و باران بسیار شدیدی شروع به باریدن کرد.خیلی سریع،سیل از کوه ها به راه افتاد.

نوح و یارانش،سوار کشتی بودند و کنعان در کنار کشتی ایستاده بود.نوح به او گفت:«ای کنعان!پسرم!بیا با ما سوار شو تا نجات یابی وبا کافران غرق نشوی.»

- من به تو و کشتی تو نیازی ندارم.من به بالای کوه می روم و از غرق شدن نجات پیدا می کنم.

- امروز هیچ کس جز خداوند،نمی تواند تو را نجات دهد.

در این هنگام،موج بزرگی کنعان را از کشتی جدا کرد.کنعان به طرف کوه دوید و از آن بالا رفت.ولی آب هم بالا می آمد.حالا کشتی روی آب شناور شده بود.کنعان به قله کوه رسید، آب،تمام کوه را فراگرفت و او را غرق کرد.

کشتی روی موج های بزرگی بالا و پایین می رفت و کافران در غذاب خداوند غرق می شدند.سرانجام به امر خدا،باران قطع شد و آب در زمین فرو رفت و کشتی روی کوه جودی به گل نشست و نوح و یارانش با خوشحالی و سلامتی از آن پیاده شده و زندگی جدیدی را در نیایی که کافران،همه از بین رفته بودند،شروع کردند.

 




:: موضوعات مرتبط: ادبیات , داستان های کودکانه , داستان های مذهبی , زندگینامه/سفرنامه , ,
:: برچسب‌ها: داستان حضرت نوح , داستان پیامبران , زندگی نامه ی بزرگان , پیامبران الهی , کشتی نوح , پیامبران اولوالعزم , کشتی بزرگ نوح , داستان کشتی نوح , داستان نوح(ع) , پیامبر نوح(ع) , حضرت نوح(ع) ,
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








وبسایت کتابخانه مجازی 92-93

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 548
بازدید دیروز : 119
بازدید هفته : 876
بازدید ماه : 1152
بازدید کل : 7813
تعداد مطالب : 532
تعداد نظرات : 31
تعداد آنلاین : 1

RSS

Powered By
loxblog.Com