داستان زیبای باغ گلابی


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : شنبه 23 فروردين 1393
بازدید : 101
نویسنده : جهان پسند

داستان باغ گلابی

 

 

حامد در حالیکه بشدت خسته و گرسنه بود به کنار باغ مش‌نعمت رسید. از شکاف دیوار نگاهی به داخل باغ انداخت.

 

گلابی‌های رسیده و آبدار از شاخه‌ها آویزان بودند و هر رهگذر خسته‌ای را بسوی خود می‌خواندند.حامد با دقت داخل باغ را نگاه کرد، هیچ‌کس آنجا نبود. با زحمت خود را از شکاف دیوار به داخل باغ کشاند.

 

به سراغ یکی از درخت‌های گلابی رفت و آن را تکان داد.چند گلابی درشت و رسیده بر زمین افتاد. حامد دیگر معطل نکرد و با اشتهای فراوان شروع به خوردن گلابی‌ها کرد.

 

او آنقدر مشغول خوردن شده بود که صدای پای مش‌نعمت را نشنید.در حالیکه دهانش پر از گلابی بود، ناگهان مش‌نعمت را در مقابل خود دید که با چوب‌دستی‌اش روبروی او ایستاده و با خشم نگاهش می‌کند.

 

حامد به زحمت گلابی‌ها را فرو داد و قبل از آنکه مش‌نعمت چیزی بگوید، گفت:این باغ، باغ خداست. این میوه‌ها هم از آن خداست. من هم بنده‌ی خدا هستم.

 

حالا تو بگو آیا اشکالی دارد که بنده‌ی خدا، از باغ خدا، میوه‌ی خدا را بخورد؟مش‌نعمت که از شدت عصبانیت سرخ شده بود، چوبدستی‌اش را بلند کرد و محکم بر پهلوی حامد کوبید.حامد فریادی از درد کشید و گفت:.



این باغ، باغ خداست. این میوه‌ها هم از آن خداست. من هم بنده‌ی خدا هستم. حالا تو بگو آیا اشکالی دارد که بنده‌ی خدا، از باغ خدا، میوه‌ی خدا را بخورد؟



مش‌نعمت که از شدت عصبانیت سرخ شده بود، چوبدستی‌اش را بلند کرد و محکم بر پهلوی حامد کوبید.



حامد فریادی از درد کشید و گفت:



مگر من برایت توضیح ندادم؟ پس چرا می‌زنی؟

 

داستان باغ گلابی

 

مش‌‌نعمت در حالیکه با یک دست چوبدستی‌اش را بر کف دست دیگرش می‌زد، گفت:



این چوبدستی را می‌بینی؟ این چوب خداست. دست مرا هم می‌بینی؟دست یک بنده‌ی خداست.



خودت هم که گفتی بنده‌ی خدا هستی. حالا بگو ببینم آیا اشکالی دارد که بنده‌ی خدا با چوب خدا، بنده‌‌ی دیگر خدا را کتک بزند؟



آنگاه دوباره چوب‌دستی‌اش را بلند کرد و بر پشت حامد کوبید.



حامد از جا بلند شد و در حالیکه از درد به خود می‌پیچید گفت:



از آنچه گفتم معذرت می‌خواهم. باغ، باغ خداست ولی من نباید دزدانه داخل آن می‌شدم.



چوب هم چوب خداست ولی تو را به خدا دیگر مرا با آن نزن!



مش‌نعمت با شنیدن این سخنان چوب‌دستی‌اش را بر زمین انداخت و گفت:



زود از باغ من بیرون برو

و سپس از آنجا دور شد.

 

گلابی‌های رسیده و آبدار از شاخه‌ها آویزان بودند و هر رهگذر خسته‌ای را بسوی خود می‌خواندند.حامد با دقت داخل باغ را نگاه کرد، هیچ‌کس آنجا نبود.

 

با زحمت خود را از شکاف دیوار به داخل باغ کشاند. به سراغ یکی از درخت‌های گلابی رفت و آن را تکان داد.چند گلابی درشت و رسیده بر زمین افتاد. حامد دیگر معطل نکرد و با اشتهای فراوان شروع به خوردن گلابی‌ها کرد.

 

او آنقدر مشغول خوردن شده بود که صدای پای مش‌نعمت را نشنید.در حالیکه دهانش پر از گلابی بود، ناگهان مش‌نعمت را در مقابل خود دید که با چوب‌دستی‌اش روبروی او ایستاده و با خشم نگاهش می‌کند.

 

حامد به زحمت گلابی‌ها را فرو داد و قبل از آنکه مش‌نعمت چیزی بگوید، گفت:این باغ، باغ خداست. این میوه‌ها هم از آن خداست.

 

من هم بنده‌ی خدا هستم. حالا تو بگو آیا اشکالی دارد که بنده‌ی خدا، از باغ خدا، میوه‌ی خدا را بخورد؟مش‌نعمت که از شدت عصبانیت سرخ شده بود، چوبدستی‌اش را بلند کرد و محکم بر پهلوی حامد کوبید.حامد فریادی از درد کشید و گفت:.


این باغ، باغ خداست. این میوه‌ها هم از آن خداست. من هم بنده‌ی خدا هستم. حالا تو بگو آیا اشکالی دارد که بنده‌ی خدا، از باغ خدا، میوه‌ی خدا را بخورد؟



مش‌نعمت که از شدت عصبانیت سرخ شده بود، چوبدستی‌اش را بلند کرد و محکم بر پهلوی حامد کوبید.



حامد فریادی از درد کشید و گفت:



مگر من برایت توضیح ندادم؟ پس چرا می‌زنی؟



مش‌‌نعمت در حالیکه با یک دست چوبدستی‌اش را بر کف دست دیگرش می‌زد، گفت:



این چوبدستی را می‌بینی؟ این چوب خداست. دست مرا هم می‌بینی؟دست یک بنده‌ی خداست.



خودت هم که گفتی بنده‌ی خدا هستی. حالا بگو ببینم آیا اشکالی دارد که بنده‌ی خدا با چوب خدا، بنده‌‌ی دیگر خدا را کتک بزند؟



آنگاه دوباره چوب‌دستی‌اش را بلند کرد و بر پشت حامد کوبید.



حامد از جا بلند شد و در حالیکه از درد به خود می‌پیچید گفت:



از آنچه گفتم معذرت می‌خواهم. باغ، باغ خداست ولی من نباید دزدانه داخل آن می‌شدم.



چوب هم چوب خداست ولی تو را به خدا دیگر مرا با آن نزن!



مش‌نعمت با شنیدن این سخنان چوب‌دستی‌اش را بر زمین انداخت و گفت:



زود از باغ من بیرون برو

و سپس از آنجا دور شد.

 




:: موضوعات مرتبط: ادبیات , داستان های کودکانه , ,
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








وبسایت کتابخانه مجازی 92-93

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 555
بازدید دیروز : 119
بازدید هفته : 883
بازدید ماه : 1159
بازدید کل : 7820
تعداد مطالب : 532
تعداد نظرات : 31
تعداد آنلاین : 1

RSS

Powered By
loxblog.Com