با نسلی که در راه است،از هیچ چیز نباید ترسید.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : سه شنبه 1 بهمن 1392
بازدید : 128
نویسنده : جهان پسند

با نسلی که در راه است از هیچ چیز نباید ترسید

وارد کلاس شدم،بچه ها از سر و کول هم بالا می رفتند،در را باز کردم،همه سرجایشان نشستند،هنوز نفس نفس می زدند.روزنامه را روبرویشان گرفتم.

-         خوب نظرتان راجع به پایین آمدن سن ازدواج چیست؟

چند نفرشان از خجالت سرخ شدند،چند نفرشان خندیدند و بقیه  توی صورتم نگاه می کردند.به چشم هایشان خیره شدم،مثل بچه آهو معصوم نگاه می کردند.

-         تعجب ندارد،شما پانزده ساله اید،از شما کوچکتر هم می تواند ازدواج کند.

پروین زل زده بود توی صورتم.

-         پروین تو چه عقیده ای داری؟

-         معلوم است که عقیده ام در مورد سند کنار گذاشتنمان از جامعه چه می تواند باشد.

-         یعنی چه؟روشن تر بگو.

-         خوب معلوم است،وقتی دختری در سیزده سالگی ازدواج کرد دیگر نیم تواند درس بخواند.وقتی نتوانست درس بخواند نمی تواند کار کند،وقتی کار نکرد با جامعه اش ارتباط ندارد.در چهار دیواری خانه چه دارد که یاد بگیرد؟وجودش در تمام تولیدات  کارهای اجتماعی بی اثر است.

-         خوب این مربوط می شود به محصل ها،پس آنها که در روستاها و حتی شهر ها درس نمی خوانند،یعنی وضع مالیشان اجازه نمی دهد که بخوانند و با جامعه ارتباط ندارند چه؟

-         چرا نمی پرسید برای آنها چه باید کرد که بتوانند درس بخوانند،آیا ازدواج چاره کار است؟یا برایشان شرایطی باید جور کرد که درس بخوانند؟باید تحصیل به صورت یک امر واجب در اید . باید امکاناتی به وجود بیاید که همه درس بخوانند،آنها در عوض کار می کنند،آن وقت است که می بینید از همین دختران و زنان چه کار ها ساخته است و با دست هایی که به برگ گل تشبیه شده زمین رامی کنند و چرخ های کارخانه ها را می گردانند،در چنین دامنی است که فرزندانی انسان و آگاه بزرگ می شوند،نسلی  که هر نفرش یک قهرمان است.

مکث کوتاهی کرد و گفت:دو سال پیش،برادرم سپاهی بهداشت بود.در یکی از دهات مسجد سلیمان کار می کرد می کرد.تابستان برایم نوشت که تعطیلات را پیش او بروم،تا از نزدیک با زندگی مردم آشنا شوم.برایم خیلی جالب بود.پدر و مادرم روانه ام کردند،روزها به برادرم که مریض از سر و کولش می ریخت کمک می کردم.اسم مریض ها را روی ورقه می نوشتم،سن شان را می نوشتم و به حرف هایشان کوش می کردم.

بیشتر مریض ها زن بودند و اغلبشان دلشوره داشتند؛همیشه نگران بودند،همیشه دلواپس بودند و موقع  تعریف ماجرا گریه می کردند و نمی دانستند چه شان است.بردارم می گفت درد آنها بیشتر از بدبختی است،علاوه بر فقر غذایی همیشه خسته اند،چندتا بچه قد و نیم قد دور و برشان را گرفته و کوچکترین تفریحی ندارند.اوائل وقتی به حرفهایشان گوش می کردم گریه ام می گرفت ولی برادرم حالیم کرد که این دلسوزی کمکی به آنها نمی کند.باید شرایطی به وجود بیاید که این ها جوان نشده پیر نشوند و زندگی نکرده از زندگی بیزار نشوند.ازدواج چه مشکلی را حل می کند؟این فقر همیشه و مداوم وجود خواهد داشت و مدام تکرار می شود خوب!اگر برایشان امکانات به وجود بیاید بازهم چنین وضعی خواهد بود؟آیا بهتر نیست به جای پایین آوردن سن ازدواج به فکر بالا بردن سطح دانش مردم بود؟در جامعه ای که نظام اقتصادی درستی داشته باشد سطح فرهنگش بالا می رود و جوانان خودشان می فهمند که چه سنی برای ازدواج مناسب است و فقط در آن صورت است که ازدواج به جای تماس حیوانی دو موجود به صورت انسانی و متعالی آن مطرح است.ودر این جامعه است که زنان و مردان دوش به دوش هم و هم سنگر هم برای ساختن دنیایی آباد و آزاد همگام می شوند.

وقتی زنگ خورد هیچکس از جایش تکان نخورد.از حالت همیشگی فرار از کلاس خبری نبود.

وقتی به خیابان زدم و از خم کوچه گذشتم دلم می خواست فریاد بزنم:

با نسلی که در راه است،از هیچ چیز نباید ترسید.




:: موضوعات مرتبط: ادبیات , داستان های شنیدنی , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , با نسلی که در راه است از هیچ چیز نباید ترسید , کاشکی مدرسه ها باز بود , داستانی از مقدسی قاضی نور , داستان های شنیدنی , داستان های آموزنده ,
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








وبسایت کتابخانه مجازی 92-93

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 536
بازدید دیروز : 119
بازدید هفته : 864
بازدید ماه : 1140
بازدید کل : 7801
تعداد مطالب : 532
تعداد نظرات : 31
تعداد آنلاین : 1

RSS

Powered By
loxblog.Com