داستان خاطرات شیرین مدرسه


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : دو شنبه 28 بهمن 1392
بازدید : 154
نویسنده : جهان پسند

آخرین روز های تابستان می گذشت و بچه ها خود را بزای اولین روز مدرسه آماده می کردند.آنها لباس اتو کرده و کیف های پر از مداد رنگی و دفتر خود را به یکدیگر نشان می دادند و بی صبرانه منتظر روز اول مدرسه بودند.علی نیز یکی از این بجه ها بود.در گوشه ای از این شهر خانواده کوچکی زندگی می کردند که نوه شان علی،امروز اولین روز مدرسه بود.در طول تابستان مادر علی به او در یادگیری حروف الفبای فارسی کمک کرده بود و به او اطمینان داده بود که چقدر مدرسه رفتن لذت دارد و او حتما از مدرسه خوشش می آید.ولی امروز روز بازگشایی مدارس بود و علی اصلا دوست نداشت به مدرسه برود.چون او خیال می کرد مدرسه جای خوبی نیست.در مسیر رفتن به مدرسه پدربزرگ و مادربزرگ از پنجره خانه،علی را دیدند که فریاد می زد و دست مادرش را به سوی خانه می کشید.پدربزرگ گفت:علی جان راه مدرسه از این طرف است!.علی با دیدن پدربزرگ آرام گرفت و گریه اش را قطع کرد و چشم های پف کرده و قرمز خود را مالید.در حالی که دست مادرش را گرفته بود گفت:من به مدرسه نمی روم.من دوست دارم پدربزرگ هم با من به مدرسه بیاید.پدربزرگ با تعجب گفت:من؟!. من نمی توانم به مدرسه بیایم.مادربزرگ در حالیکه لبخندی بر لب داشت گفت:چه اشکالی دارد؟.خواهش می کنم دست علی را بگیر و با او به مدرسه برو.پدربزرگ در حالی که به چهره اشک آلود علی نگاه می کرد گفت:قبول می کنم.ولی فقط همین یکبار.علی به اتفاق پدربزرگش وارد مدرسه شدند و در کلاس،معلم اجازه داد که پدربزرگ فقط امروز را به همراه علی در کلاس بنشیند.پدربزرگ درون یکی از نیمکت ها رفت و خود را به سختی توی یکی از آنها جای داد.وقتی که زمان خواندن دعا رسید،پدربزرگ برای سرودن دعا می خواست بایستد که صندلی را با خودش بلند کرد و در حالی که بچه ها او را با تعجب نگاه می کردند،فریاد زد:به من کمک کنید….!معلم،همراه بچه ها با خنده به او کمک کردند تا از صندلی بیرون بیاید.پدربزرگ در میان دانش آموزان قرار گرفت تا درس الفبا را با هم مرور کنند.پدربزرگ وانمود می کرد که مدتهاست حروف الفبای فارسی مخصوصا حروف آخر آن را فراموش کرده است.کسی باید او را کمک می کرد!.علی پشت سر او ایستاد و به آهستگی زمزمه کرد:ن،و،ه،ی.زمان خواندن سرود های دسته جمعی که رسید،علی با علاقه زیاد گروه سرود را رهبری کرد و پدربزرگ هم با صدای بلند سرود را با آنها همراهی کرد.آن روز مدرسه به خوبی و خوشی تمام شد.در موقع برگشتن به خانه ،علی خیلی شاد و هیجان زده بود.از راه دور مادرش را دید و فریاد زد:مادر،مادر…مدرسه خیلی خوب بود و به ما خیلی خوش گذشت.وقتی او به خانه رسید،تمام اتفاقات آن را روز را با شادی برای مادر و مادربزرگش تعریف کرد.مادر علی به پدربزرگ گفت:شما خیلی مهربان هستید و شما تنها کسی یودید که در اولین روز مدرسه به علی خیلی کمک کردید.من از شما تشکر می کنم و خیلی خوشحال هستم.مادر علی از پدربزرگ دعوت کرد.بعد از ظهر به اتفاق مادربزرگ به منزلشان بیایند تا به اتفاق هم عصرانه چای با کیک های خوشمزه که مادر علی می پخت بخورند.پدربزرگ با لبخند گفت:راستی صندلی شما به اندازه کافی بزرگ هست که من بتوانم روی آن بنشینم؟.مادر علی خندید و گفت:مطمئنا برای شما یک صندلی مناسب پیدا خواهیم کرد.در بعد از ظهر همان روز،در حالی که همه غرق در شادی بودند،علی از پدربزرگ خواست تا در خواندن سرود مدرسه به او کمک کند.پدربزرگ آه عمیقی کشید و گفت:اوه،نه! من هیچ وقت فکر نمی کردم که هفت ساله بودن اینقدر سخت و دشوار باشد.

پایان




:: موضوعات مرتبط: ادبیات , داستان های کودکانه , ,
:: برچسب‌ها: داستان خاطرات شیرنی مدرسه , داستان های کودکانه , داستان هایی درباره ی مدرسه , بهترین داستان ها , کتاب خاطرات شیرین مدرسه , کتاب داستان خاطرات شیرین مدرسه ,
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








وبسایت کتابخانه مجازی 92-93

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 531
بازدید دیروز : 119
بازدید هفته : 859
بازدید ماه : 1135
بازدید کل : 7796
تعداد مطالب : 532
تعداد نظرات : 31
تعداد آنلاین : 1

RSS

Powered By
loxblog.Com